«کمی که تاکسی دور شد، متوجه شدند چمدان و همه وسایلی که خریده بودند، داخل صندوق عقب تاکسی جا مانده و او هم رفته است. نیم ساعتی نشسته بودند و کاملا مستاصل که چه کنند. خسرو دست‌هایش را بالا برد و گفت: یا صاحب‌الزمان (عج) من همه تلاشم این بود که جشن نامزدی‌ام در شب ولادت شما باشد، حالا خودت کاری بکن که آبروی من در خطر است ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات همسر شهید «خسرو وفایی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

برگی از خاطرات همسر شهید «وفایی» | برنامه عقد انجام نشد!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید خسرو وفایی، یکم خرداد ماه سال ۱۳۲۸ در شهر بروجرد به دنیا آمد، پدرش حسن (فوت۱۳۳۵) و مادرش دلشاد (فوت۱۳۴۱) نام داشت، تا پایان دوره ابتدایی درس خواند، کارگر کارخانه بود، سال ۱۳۵۷ ازدواج کرد و صاحب یک پسر و دو دختر شد. این شهید بزرگوار از سوی بسیج در جبهه حضور یافت، بیست و نهم دی ماه سال ۱۳۶۵ در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به شکم، شهید شد و مزار مطهرش در گلزار شهدای شهر قزوین واقع است.

برنامه عقد انجام نشد!

منظر بهزادی همسر شهید خسرو وفایی از خاطراتش روایت می‌کند: روزی که قرار بود شب جشن نامزدی ما برگزار شود، مادر و خواهرم به همراه خسرو برای خرید هدایای نامزدی به قزوین رفتند.

مادرم می‌گفت: خسرو ده هزار تومان پول آورده بود و می‌گفت: هر چیزی که صلاح می‌دانید و لازم است برای دخترتان بخرید آن دوران ده هزار تومان، پول خیلی زیادی بود، چون حقوق ماهیانه یک کارگر بین ۵۰۰ و نهایتا هزار تومان بود، اما او ده هزار تومان به همراه داشت و کلی لباس، طلا، انگشتر، ساعت، شیرینی و میوه خریدند و همه وسایل را داخل یک چمدان بزرگ گذاشته و تاکسی گرفتند که به مقصد برسند.

جلوی شهربانی که رسیدند خسرو کرایه تاکسی را حساب کرده و برای ناهار پیاده شدند. سه نفری مشغول صحبت و تعارفات بودند که دیدند راننده تاکسی گاز ماشین را گرفت و رفت، کمی که تاکسی دور شد، متوجه شدند چمدان و همه وسایلی که خریده بودند، داخل صندوق عقب تاکسی جا مانده و او هم رفته است.

حسابی حال‌شان گرفته شد و نمی‌دانستند چه کار کنند، نه راننده تاکسی را می‌شناختند و نه شماره ماشین را داشتند و نه مرجعی بود که بروند و بخواهند او را پیدا کنند، از طرفی همه ده هزار تومان خسرو هم خرج شده بود و دیگر پولی نمانده بود که بخواهند دوباره وسایل مورد نظر را تهیه کنند. نیم ساعتی نشسته بودند و کاملا مستاصل که چه کنند. خسرو دست‌هایش را بالا برد و گفت: یا صاحب‌الزمان (عج) من همه تلاشم این بود که جشن نامزدی‌ام در شب ولادت شما باشد، حالا خودت کاری بکن که آبروی من در خطر است.

دو ساعتی از این ماجرا گذشته بود و باید زودتر به طالقان برمی‌گشتند که به برنامه جشن نامزدی برسند. بلند شدند و به سمت میدان سپه، پیاده حرکت می‌کنند، تا به طالقان برگردند. چند متری که رفتند یک اتومبیل از پشت سرشان می‌آید و مرتب بوق می‌زند؛ می‌ایستند، ماشینی که بوق می‌زد یک تاکسی بوده، راننده‌اش که هنوز هم قیافه‌اش را نمی‌شناختند پیاده شد.

راننده تاکسی گفت شما نبودید که سوار ماشین من شدید و چمدان‌تان را توی تاکسی من جا گذاشتید؟ مات و مبهوت مانده بودند گفتند: بله. راننده تاکسی هم گفت: شما از صبح مرا بیکار کرده‌اید، همه جا به دنبال شما می‌گشتم و همه خیابان‌ها را رفتم که شما را پیدا کنم، اما شما را نمی‌دیدم. خلاصه پس از کلی خوشحالی و تشکر از راننده تاکسی چمدان را گرفتند و برگشتند طالقان.

منبع: کتاب چشم در چشم

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده